من نه منم!

میلاد ظریف
masih_hedayat@yahoo.com

مرد وارد آرايشگاه شد. سلام نکرد. آرايشگر پير که مردی سر حال با موهاي پر، شانه شده به بالا از بالای عينک کائوچويی مشکی اش که به پايين دماغش سر خورده قيافه مرد را برانداز کرد. و جواب سلام نکرده مرد را بالا و پايين بردن سرش داد.
مرد نگاهی به صندلی های خالی انداخت. به غير از پسر بچه ای که پيرمرد مشغول اصلاح کردنش بود مشتری ديگری در مغازه نبود.
بر روی يکی از صندلی های خالی نشست. روی تنها صندلی ای که روبرويش هيچ آينه ای نبود. يقه اورکوت را بالا داد دستها را داخل جيب اورکوتش کرد و روی صندلی وا رفت. نگاهش را به نقطه کوری دوخت.
دستگيره در به پايين کشيده شد. پيرمردی در آستانه در ظاهر شد. سلام و احوالپرسی مفصل ی با پيرِ آرايشگر کرد و سلانه سلانه به طرف مرد که به نقطه کوری خيره شده بود رفت و بر روی صندلی کناری مرد نشست. نگاهی به مرد کرد. رد نگاه مرد را گرفت ولی چيزی دستگيرش نشد.
پيرمرد خودش را بر روی صندلی مقداری جابه جا کرد و از مرد فاصله گرفت. به آينه روبرويش نگاهی انداخت. دستی به سر و صورتش کشيد و تسبيحی از جيبش در آورد. با هر جا به جا کردن دانه تسبيح چيزی نامفهومی زمزمه می کرد.
آرايشگر پير کمر راست کرد. قيچی را که در دستش بود در محلولی زرد رنگ گذاشت و در آينه خيره به پسر ازش پرسيد که ديگر کاری نداری؟!
پسر بدنش را کش داد و به آينه نزديک تر شد. سری به راست، سری به چپ چرخاند و سری به نشانه تائيد تکان داد. از روی صندلی بلند شد. اسکناسی از جيبش در آورد و روی ميز آرايشگاه گذاشت. پير نگاهی به اسکناس و دست پسر که لابه لای در داشت جا می ماند کرد. در ناله ای کرد و بسته شد.
نوبت به مرد رسيده بود که روی صندلی، تنها صندلی ای که هيچ آينه ای در روبروی خودش نمی ديد لميده بود و به نقطه کوری خيره شده بود. پير آرايشگر رد نگاه مرد را گرفت و هيچ چيز دستگيرش نشد. به طرف اسکناس مچاله شده روی ميز رفت و با صدای نازکش مرد را متوجه خودش کرد.
-بفرماييد. نوبت شماست!
و اسکناس را در جيب روپوش سفيدش گذاشت.
مرد نگاه از نگاه به نقطه کور برداشت. بلند شد و به طرف صندلی رفت. نشست و دوباره به نقطه کور که اين بار روبرويش بود خيره شد.
پير اين بار در آينه نگاهش را به مرد دوخت و به چشمان عسلی مرد خيره شد و گفت:
" جوون. با اجازت نماز عصرم مونده. تا يه دلِ سير خودت را تو آينه نگاه کنی من هم نمازم تمام شده و می يام خدمت ت. "
و به طرف پله های سنگی آرايشگاه رفت.
پيرمرد درست در پشت سر مرد نشسته بود . هنوز تسبيح می انداخت و چيز نامفهومی زمزمه می کرد.
***
چند دقيقه بعد پير آرايشگر از بالا به پايين آمد و پيرمرد را ديد که بر روی صندلی آرايشگاه اين بار نزديک تر به آينه نشسته و مشغول تسبيح انداختن بود.
پيرِ آرايشگر در پشت صندلی پيرمرد ظاهر شد و به آخرين دانه تسبيح پيرمرد که انداخته شد چشم دوخت. و آخرين زمزمه نامفهوم که اين بار بلند خوانده شد:
"اللهم صلِ علا محمد والِ محمد."
و نگاه پيرِ آرايشگر و پيرمرد در آينه. پير تسبيح را در جيب کتش جای دادو گفت:
" بلند شد و رفت... نمی دونم... من که چيزی بهش نگفتم. فقط آخرين دانه تسبيح را انداختم همين که می خواستم برم برای دور بعد نگاهش کردم . از رو صندلی بلند شد اومد روبروم ايستاد روم خم شد تو چشام بر و بر نگاه کرد و گفت " من کيم! " و به دو رفت بيرون. ديگه بايد نوبت من شده باشه نه؟! "
پيرِ آرايشگر همان طور که قيچی را بالای سر پيرمرد به صدا در می آورد چشمش به اسکناس تا نخورده ای افتاد که روی ميز نشسته بود.

شیراز- اسفند 83

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32607< 31


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي